صدا …
دوربین …
حرکت …
باز هم برایم نقش بازی کن...
من بازیهایت را دوست دارم...
هنرمند خاموش بود و چیزی نمی گفت:چرا؟چون یاد جمله زیبای شکسپیر افتاده بود "زندگی صحنه تئاتر است و همه ما بازیگران آن هستیم"- اما چه بازیگران بی هنریوای خدایا به فریادمان برس که هنرمان مانند هنر "روباه" شده است.
آیا داستان" روباه صدهنر" و" گربه یک هنر" را شنیده اید؟
گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت : حالتان چطور است ؟
روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره ! شکارچی موش ! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی ؟ اصلا تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟
گربه با خجالت گفت : من فقط یک هنر دارمروباه پرسید : چه هنری ؟ گربه گفت : وقتی سگها دنبالم می کنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی . در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقای روباه .
تا روباه خواست کاری کند ، سگها او را گرفتند . گربه فریاد زد : آقای روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، الان اسیر نمی شدید ...
شیوا نوشت: بزرگترین هنر -هنر انسانیت و نشکستن قلب انسانهاست چند نفر از ما روباههای صدهنر هستیم و خودمان خبر نداریم؟!تابحال با غرور و خودخواهی مان قلب چند نفر را شکستیم؟چرا فکر می کنیم با یک عذرخواهی ساده می توان قلبهای شکسته را ترمیم کرد؟فراموش نکنیم دل شکسته بشقاب چینی نیست و هیچ چینی بندزنی هم نمی تواند دلهای شکسته را بند بزند.عجب هنرمندان بی هنری هستیم -تا توانی دلی بدست آر -دل شکستن هنر نمی باشد.آیا داستان میخهای دیوار را شنیده اید؟
داستان زیبای میخهای روی دیوار
پسر بچهای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبهای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
روز اول، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد، همان طور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است ...
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمیشد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخها را از دیوار در آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت :
پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی . اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشتهاش نمیشود.
وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی میزنی ، آن حرفها هم چنین آثاری به جای میگذارند. تو میتوانی خنجری در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است. زخم زبان از زخم خنجر هم دردناک تر است.
شیوا دوباره نوشت: شکستن دل انسانها همیشه با دعوا و عصبانیت و زخم زبان نیست گاهی انسانها با رفتار و اعمال خود قلب دیگران را می شکنند بعضی از انسانها روح لطیف و حساسی دارند بیائید مانند روباههای صدهنر نباشیم یادمان باشد که خداوند -درون دلهای شکسته است.دلهای شکسته خانه خداست -مانند فیلهای سپاه ابرهه خانه های خدا را ویران نکنیم.