حکیم نظامیگنجوی در سه مثنوی از پنج مثنوی خمسه به شاهنامه فردوسی نظر داشته است. این سه منظومه: خسرو و شیرین، هفتپیکر یا بهرامنامه و اسکندرنامه هستند. در خسرو و شیرین از عشق خسرو پرویز آخرین پادشاه ساسانی به شیرین سخن می رود. این داستان پیش از نظامی توسط حکیم ابوالقاسم فردوسی به نظم کشیده شده بود. نظامیخود در آغاز منظومه ی خسرو و شیرین به این نکته که در نظم این داستان از شاهنامه بهره گرفته اشاره میکند.
داستان زیبای خسرو و شیرین منظومه ای از نظامی گنجوی است.خسرو و شیرین دومین منظومه از مجموعهی پنج گنج نظامی، داستان عشق خسروپرویز پادشاه ساسانی به شیرین شاهزاده ارمنی است. عاشق این داستان یعنی خسرو، همچون مجنون عاشقی واقعی نیست بلکه پادشاهی هوسباز است که وقتی با معشوق خود قهر میکند به سراغ زنان دیگر هم میرود؛ شاید بتوان گفت شیرین عاشقتر از اوست. این منظومه داستان یک عشق مثلثی نیز می باشد؛ عشق جوانی کوهکن به نام فرهاد که دلباختهی شیرین است و در واقع او عاشق واقعی شیرین است که عاقبت بهنیرنگ خسرو کشته میشود. در پایان، خسرو و شیرین با هم ازدواج میکنند اما خسرو بهمجازات ظلمی که بر فرهاد کرده است میرسد و به دست پسر خود کشته میشود. نظامی داستان خسرو و شیرین را در سال 576 هجری قمری به نظم درآورده است.عشق مثلثی در داستان نظامی نمونه بارز عشق یکطرفه فرهاد به شیرین است.بیچاره فرهاد که ارزش قلب وانسان بودن خود را ندانست عشق مثلثی یعنی مانند زباله دور انداخته شدن -عاشق آنست که به خدا نزدیک تر شود نه تحقیر نه توهین نه بی آبرویی نه رسوایی که جملگی ثمره عشق های مثلثی می باشد.
خسرو و شیرین معروفترین داستان عاشقانه ایرانی و دومین منظومه نظامیو معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخنسنجان شاهکار اوست.
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ
شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی رنگ باخته است.
پس از مرگ خسرو انوشیروان ساسانی پسرش هرمزبه پادشاهی میرسد. بعد از چندی، هرمز صاحب پسری میشود که او را خسرو پرویز مینامند. این پسر بزرگ میشود و تبدیل به جوانی زیبا، رشید و دلاور میگردد.خسرو ندیم و همنشینی بهنام شاپوردارد که مردی جهاندیده و در نقاشی و صورتگری چیرهدست است. شاپور روزی از دیده و شنیدههای خود در سفرهایش سخن میگوید و کلامش بهآنجا میرسد که: «در سرزمینارمنستانو کنار دریای خزر زنی از نسل شاهان بهنام مهینبانوحکومت میکند. این زن برادرزادهای بهنام شیرینداردکه در زیبائی و دلبری در تمام دنیا بیهمتاست. و مهینبانو او را به ولیعهدی خود برگزیده است. شیرین اسب سیاهرنگی بهنام شبدیز دارد که در تاخت و تاز، هیچ اسبی به گرد او نمیرسد و او همیشه (با هفتاد دختر که در خدمت او هستند) به گردش و تفریح در دشت و صحرا مشغول است. »
خسرو ندیده عاشق شیرین میشود و شاپور را برای بهدست آوردن او به ارمنستان میفرستد. شاپور در کوهستانهای ارمنستان به دیری میرسد که راهبان (عابدان مسیحی که ترک دنیا کردهاند) در آنجا به عبادت مشغولند. از آنان سراغ شیرین را میگیرد. راهبان میگویند که در پائین این کوه چمنگاهی است که هر روز جمعی از دختران، صبح تا عصر در آنجا تفریح میکنند.شاپور سحرگاه قبل از آنکه شیرین و همراهانش بیایند، به چمنگاه آمده ؛ تصویری از خسرو را، با دقت تمام میکشد و آن را به درختی چسبانده و بهسرعت دور میشود.(سرکار گذاشتن به سبک دوره ساسانی )وقتی شیرین و ندیمههایش برای تفریح میآیند؛ شیرین تصویر خسرو را روی درخت میبیند و دلباختهاش میشود. اما همراهان او، از ترس اینکه مبادا تصویر طلسم یا افسونی باشد آن را پاره میکنند.
شاپوردو روز دیگر این کار را تکرار میکند. در سومین مرتبه شیرین بیقرار میشود و به یکی از ندیمههایش دستور میدهد بر سر راه بنشیند تا شاید یکی از رهگذران از صاحب تصویر اطلاعی داشته باشد. شاپور به صورت رهگذری از آنجا عبور میکند و ندیمه او را به نزد شیرین میبرد. شیرین تصویر را به او نشان میدهد و میپرسد: «آیا او را میشناسی؟» شاپور (که نقشهاش عملی شده است) زبان به تعریف و تمجید از خسرو میگشاید که : «صاحب این تصویر خسرو پرویز ولیعهد و پادشاه آیندهی ایران است که در هفت کشور کسی به زیبائی، ثروت و قدرت او پیدا نمیشود.»
شیرین راز دل را بر شاپور میگشاید و از او میخواهد اگر میتواند چارهای کند که او خسرو را ببیند. شاپور پاسخ میدهد: «در حقیقت من از طرف خسرو آمدهام؛ چون او نیز با شنیدن آوازهی زیبائیت عاشق تو شده است. برای رسیدن به او، روزی به بهانهی شکار بیرون بیا و به سمت مدائن (پایتخت ساسانیان) حرکت کن. در آنجا به قصر برو و این انگشتر را که به تو میدهم به کنیزان او نشان بده تا تو را بپذیرند. در آنجا منتظر خسرو بمان تا به دیدار تو بیاید.»
شبهنگام شیرین از مهینبانو اجازهی شکار میگیرد و صبح با یارانش به شکار میرود. او در شکارگاه از یاران جدا میشود و به سرعت بهسوی ایران حرکت میکند. همراهانش گمان میکنند که اسب او (شبدیز) رم کرده است اما هرچه به دنبال او میگردند اثری از او نمییابند. بنابراین به شهر برمیگردند و خبر گم شدن شیرین را به مهینبانو میدهند. مهینبانو با غم بسیار به این نتیجه میرسد که هیچ سواری به گرد پای شبدیز نمیرسد. پس منتظر میشود که شاید از او خبری برسد.
از سوی دیگر شیرین پس از چندین روز اسب تاختن به چمنزار و چشمهای میرسد و برای رفع خستگی، جامه از تن در میآورد ؛ پارچهای آبی رنگ به کمر میبندد و برای شستشو به داخل آب چشمه میرود.در ایران، پس از آنکه شاپوربه ارمنستان میرود؛ دشمنان خسرو، بهنام او (که هنوز به پادشاهی نرسیده است) سکه ضرب میکنند و به شهرها میفرستند. با این کار، هرمز به فرزندش بدگمان میشود و تصمیم میگیرد او را بهزندان بفرستد. خسرو بهکمک یکی از درباریان از قصد پدر آگاه میشود و چاره را در آن میبیند که تا آرام شدن اوضاع، از کشور دور شود. پس به قصرش میرود و به کنیزانش سفارش میکند اگر دختری زیباروی با اسبی سیاه به اینجا آمد از او پذیرائی کنید و سپس بهسوی ارمنستان میگریزد.پس از چندین روز سفر، خسرو در مسیرش به چمنزاری میرسد. تصمیم میگیرد ساعتی در آنجا به استراحت بپردازد. او بهتنهائی برای گردش بهسوی چشمهای که در آن نزدیکی است میرود. در آنجاست که شیرین مشغول شستشو و آبتنی است و موهایش بر صورتش ریخته و از دور و برش غافل است. وقتی شیرین موهایش را کنار میزند و بهاطرافش نگاهی میاندازد، جوان زیبائی را میبیند که او را تماشا میکند. او از ترس بهخود میلرزد و با موهایش بدنش را میپوشاند. خسرو که فریفتهی شیرین شده است لحظهای از او چشم برنمیدارد ولی وقتی میبیند دختر از نگاه او در رنج است چشم از او برمیگیرد و به مناظر دیگر نگاه میکند. شیرین از فرصت استفاده کرده و لباس پوشیده و بر شبدیز سوار میشود و بهسرعت دور میشود. وقتی خسرو دوباره به سوی چشمه نگاه میکند دیگر اثری از دختر نمیبیند.این دو نفر گرچه یکدیگر را نشناختهاند ولی نادانسته بههم علاقمند میشوند.
شیرین به سفرش ادامه میدهد تا به مدائن میرسد و بهقصر خسرو وارد میشود. در آنجا کنیزان او را میپذیرند اما از روی حسادت با او بدرفتاری میکنند. شیرین از آنان میخواهد تا قصری جداگانه برای او در محلی خوش آب و هوا بسازند. ولی کنیزان به معماری که قرار است قصر شیرین را بسازد فرمان میدهند که قصر را در محلی دورافتاده و و دلگیر بسازد. معمار هم قصر را در محلی سنگلاخ و بد آبوهوا در 60 کیلومتری کرمانشاهان میسازد. شیرین بههمراه چند کنیز به آنجا (که بیشباهت به زندان نیست) رفته و بهانتظار خسرو مینشیند.از سوی دیگر خسرو به ارمنستان میرسد و مهینبانو او را با احترام فراوان استقبال کرده از او میخواهد مدتی در ارمنستان مهمان او باشد. خسرو مدتی در آنجا به عیش و خوشی میپردازد تا وقتی که شاپور به حضورش میرسد و ماجرای شیرین و رفتن او به مدائن را تعریف میکند. خسرو مطمئن میشود که دختری را که در چشمه مشغول آبتنی دیده است همان شیرین بوده است. خسرو شاپور را مأمور برگرداندن شیرین به ارمنستان میکند.
همان روز مهینبانو وارد بزم خسرو میشود و خسرو ماجرای آمدن شاپور و رسیدن شیرین به مدائن را بهاو خبر میدهد و میگوید بهزودی شاپور را برای بازگرداندن شیرین به مدائن میفرستم. مهینبانو پیشنهاد میکند که برای رفتن شاپور به مدائن از اسبی بهنام گلگونکه همانند شبدیز تندرو و رهوار است استفاده شود و خسرو میپذیرد.
وقتی شاپور به مدائن میرسد و سراغ شیرین را میگیرد؛ او را در قصرش مییابد و چون از او میپرسد چرا در این جای دلگیر ساکن شدهاست شیرین میگوید: " اینجا را به همنشینی با کنیزان فتنهجوی خسرو ترجیح میدهم ". شاپور خبر رسیدن خسرو به ارمنستان را به او شیرین میدهد و از او میخواهد که با هم بهنزد خسرو بروند.
قبل از اینکه شیرین و شاپور به ارمنستان برسند؛ به خسرو خبر میدهند که پدرش هرمز درگذشته است و او باید برای تصاحب تاج و تخت به مدائن برگردد. خسرو به مدائن میرود و بر تخت سلطنت مینشیند. پس از سامان گرفتن کارها، وقتی جویای شیرین میشود به او میگویند که مدتی قبل به همراه شاپور به جائی نامعلوم رفته است.
زمانی که شیرین و شاپور به ارمنستان میرسند خسرو از آنجا رفته است. اما مهینبانو از شیرین استقبال میکند؛ فرار بیخبر او را بهرویش نمیآورد و دوباره آن هفتاد ندیمه و قصر و خدمتکاران را به او میدهد تا روزگار را به شادی بگذراند.
در مدائن پس از مدتی، یکی از سرداران هرمز (پدر خسرو) بهنام بهرام چوبین به طمع پادشاهی، سپاهیان را بر ضد خسرو میشوراند و به همه اعلام میکند که خسرو مسبب مرگ پدرش است و لیاقت پادشاهی را ندارد. خسرو وقتی میبیند توانائی مقابله با توطئهگران را ندارد؛ به آذربایجان میگریزد.
خسرو در شکارگاههای آذربایجان و نزدیک ارمنستان گروهی را میبیند که بهشکار آمدهاند وقتی نزدیک میگردند معلوم میشود که شیرین و همراهانش هستند. در این لحظه عاشق و معشوق برای اولین بار رودرو با هم صحبت میکنند و همدیگر را میشناسند. شیرین خسرو را به ارمنستان دعوت میکند. در ارمنستان مهینبانو از خسرو استقبال میکند و کاخی به همراه وسائل پذیرائی و خدمتکاران در اختیار او قرار میدهد.
مهین بانو که از عشق خسرو و شیرین خبردار شده است به برادرزادهاش اندرز میدهد: « تو دختری پاک و بیتجربه هستی؛ حواست باشد که در عشق پاکدامن باشی و نگذاری خسرو با کامجوئی از تو بدنامت کند». شیرین قول میدهد که: «بهجز پس از ازدواج بر طبق دین و آئین، دست خسرو به من نخواهد رسید. »
یک ماه را خسرو و شیرین به تفریح و شکار و بزم، در کنار هم میگذرانند. روزی خسرو در مجلسی که خالی از بیگانگان است به شیرین اظهار عشق میکند و از او میخواهد که آرزوی دیرینهایش را برآورد. اما شیرین میگوید: «فرصت بسیار است. تو بهتر است اول سلطنت موروثی خود را از غاصبان بگیری. سپس من به همسری تو درمیآیم. » خسرو خشمگین میشود و میگوید: «عشق تو سلطنت مرا بر باد داد؛ اکنون هر کدام به راه خود خواهیم رفت» و از آنجا سوار بر شبدیز (که شیرین به او هدیه کرده است) یکسره به قسطنطنیه نزد قیصر (امپراطور) روم میرود.
قیصرروم از خسرو بهگرمی استقبال میکند و دخترش مریمرا به همسری او در میآورد. پس از مدتی خسرو به کمک سپاهیانی که امپراطور روم در اختیارش قرار داده است به بهرام چوبین حمله میکند و دوباره تخت سلطنت را تصاحب میکند. وقتی کار مملکت سر و سامان میگیرد؛ عشق شیرین دوباره در دل خسرو شوری بر میانگیزد.
شیرین هم از دوری خسرو بیتاب میشود اما مهینبانو او را بهشکیبائی فرا میخواند. چندی بعد، مهینبانو بیمار میشود و از دنیا میرود. پس از او شیرین سلطنت را بهدست میگیرد. از ایران خبرهائی دربارهی بهسلطنت رسیدن خسرو میرسد که شیرین را خوشحال میکند اما از ماجرای مریم دلگیر میشود؛چون مریم از خسرو پیمان گرفتهاست که جز او همسری برنگزیند.
عاقبت شیرین از فراق خسرو طاقت از دست داده ؛ سلطنت را به فرد دیگری میسپارد و بههمراه شاپور به قصد دیدار خسرو به ایران میرود و در قصر خودش ساکن میشود. خبر آمدن شیرین به خسرو میرسد ولی از ترس مریم جرأت رفتن به دیدار او را پیدا نمیکند.
روزی خسرو در حرمسرا بهنزد مریم میرود و میگوید: « شیرین به عشق من مشهور است؛ بهتر است برای اینکه زبان بدخواهان را ببندیم او را به این قصر آورده و در جائی تحت نظر بگیریم.» اما مریم قبول نمیکند و میگوید: «میدانم که اگر او به اینجا بیاید با دلبریهایش تو را اسیر خود میکند. اگر او را به اینجا بیاوری من خودم را میکشم.» خسرو میفهمد که آوردن شیرین به حرمسرا غیرممکن است. بنابراین به پیامهائی که شاپور میبرد و میآورد قناعت میکند.
روزی خسرو صبوری از کف میدهد و شاپور را میفرستد که شیرین را پنهانی به حرمسرا بیاورد اما شیرین با پرخاش این خواسته را رد میکند که معشوقه پنهان خسرو باشد و این ننگ را نمیپذیرد.
شیرین بیش از هر غذا و نوشیدنی به شیر علاقه دارد اما فاصلهی قصر دلگیر او تا محل گوسفندان بیش از 2فرسنگ است؛ بنابراین به شیر تازه دسترسی ندارد. شاپور پیشنهاد میکند جوئی سنگی در کوه بکنند که با دوشیدن شیر در کوه، شیر بهسوی قصر سرازیر شود. او برای این کار سنگتراشی به نام فرهاد را معرفی میکند و شیرین میپذیرد.
وقتی فرهاد را به آنجا میآورند تا شیرین چگونگی اجرای کار را برای او توضیح دهد (گرچه شیرین از پشت پرده با او سخن میگوید) فرهاد فقط با شنیدن صدای او عاشقش میشود و در حالی که زبانش بند آمده است؛ فقط با گذاشتن دست بر چشم، انجام کار را بر عهده میگیرد.
فرهاد با شور عشقی که در دلش شعله کشیده است؛ در زمان اندکی جوی و حوضی که برای جمعآوری شیر لازم است را آماده میکند. به شیرین خبر میدهند که جوی شیر آماده است. او برای بازدید میرود و با خوشحالی بر دست و بازوی فرهاد آفرین میگوید و چند گوهر گرانقیمت را به او میدهد تا بفروشد و سرمایهای برای خودش بیاندوزد. فرهاد میپذیرد و تشکر میکند. سپس آن جواهرات را نثار قدمهای شیرین می کند.
فرهاد از عشق شیرین سر به کوه و بیابان میگذارد و داستان عشق او بر سر زبانها میافتد. خبر به خسرو میرسد و او نگران از این رقیب سرسخت با نزدیکانش مشورت میکند. آنان کشتن او را بهصلاح نمیدانند و پیشنهاد میکنند یا او را با پول و ثروت راضی کند یا کاری در مقابلش قرار دهد که تا عمر دارد از آن فراغت پیدا نکند. به دستور خسرو او را به دربار میآورند. اما فرهاد توجهی به شکوه و ثروت خسرو نمیکند. پس از مناظرهای بین این دو، خسرو متوجه میشود که فرهاد در عشق شیرین ثابتقدم است. خسرو شرط صرفنظر کردنش از عشق شیرین را، کندن راهی در میان دو کوه قرار میدهد (به امید اینکه او از پس این کار برنیاید). اما فرهاد شرط را قبول میکند و با قدرتی که از عشق گرفته است مشغول به کار میشود. او تصویری از شیرین بر کوه حک میکند و ضمن راز و نیاز هر روزه با او، دلیرانه به کندن کوه ادامه میدهد.
روزی شیرین به دیدار فرهاد میرود و جامی از شیر به او میدهد. فرهاد نیروئی تازه گرفته و با سرعت بیشتری به کارش ادامه میدهد. هنگام برگشتن، اسب شیرین از رفتن باز میماند. فرهاد اسب و سوار را بر گردنش میگذارد و به قصر شیرین میآورد.
به خسرو خبر میدهند: «از روزی که شیرین به دیدن فرهاد رفته است نیروئی تازه گرفته است و مطمئناً تا یک ماه دیگر جاده را آماده میکند». خسرو از مشاورانش کمک میخواهد. آنان میگویند قاصدی به سویش بفرست که به دروغ خبر مرگ شیرین را به او بدهد تا شاید مدتی دست از کار بکشد و بتوان چارهای برای این کار پیدا کرد. اما وقتی خبر مرگ شیرین را به فرهاد میدهند؛ او خود را از کوه به پائین پرتاب میکند و با فریاد کردن نام شیرین از دنیا میرود.
شیرین از مرگ فرهاد باخبر میگردد و با شیون و زاری، او را چون بزرگزادهای با تشریفات کامل به خاک میسپارد و مزار او زیارتگاه عاشقان میگردد.
خسرو در نامهای طعنهآمیز به شیرین مینویسد: « از مرگ فرهاد غمگین مباش که اگر بلبلی از گلستانت کم شد عمر گل دراز باد که دیگر عاشقان تو زندهاند». در همین ایام، مریم همسر خسرو هم از دنیا میرود و شیرین به تلافی نامهای به خسرو مینویسد و به او سرسلامتی میدهد که: «اگر یکی از عروسان قصرت از دنیا رفت؛ عروسان دیگری داری که به آنان دلخوش باشی».
خسرو پس از مرگ مریم، اگر چه به ظاهر عزادار است؛ قاصدی میفرستد که شیرین را به حرمسرایش بیاورد. اما شیرین پیام میدهد فقط در صورتی به کاخ خسرو میآید که آشکارا مراسم ازدواج او برگزار شود.
خسرو که از بهدست آوردن شیرین ناامید شدهاست به دنبال دلدار دیگری بهنام شکر (که ساکن اصفهان است) میرود.اما این زیبارو عیبی بزرگ دارد؛ او بسیار گستاخ و بیپرواست و هر شبی را با کسی سر میکند. خسرو شبی با غلامی به اصفهان میرود و شکر او را به گرمی میپذیرد. پس از جشن و پذیرائی هنگامی که موقع خلوت میرسد شکر به بهانهای بیرون میآید و کنیزی همقد و همشکل خود را بهبستر خسرو میفرستد. صبح قبل از اینکه خسرو بیدار شود کنیز جایش را با شکر عوض میکند. پس از بیدار شدن، خسرو از شکر میپرسد: «مرا چگونه دیدی؟» شکر میگوید: «در تو عیبی ندیدم جز اینکه دهانت بو میدهد. اما اگر یک سال، هر روز سیر بخوری این بیماریت برطرف میشود». خسرو این پند شکر را بهکار میبرد و سال بعد هم به سراغ او میآید. شکر دوباره همان نیرنگ را به او میزند. صبح دوباره از شکر میپرسد: «دیگر عیبی در من سراغ نداری؟» شکر میگوید: « همان یک عیب هم برطرف شده است. » اما خسرو پاسخ میدهد: « اما تو عیب بزرگی داری که پاکدامن نیستی و هر شب را با مردی بهسر میبری». شکر میگوید: « من دامن عفتم را آلوده نکردهام و آنان که شب را با دیگران بهسر میبرند کنیزان من هستند». خسرو وقتی از پاکدامنی (! !) شکر مطمئن میشود؛ او را به عقد خود در میآورد.
اما شیرینی شکر هم عشق شیرین را از دل خسرو بیرون نمیکند. و او اگر چه میخواست با این ازدواج، موجب عذاب شیرین شود؛ از رنج خودش نیز، ذرهای کاسته نمیشود. از آن سو شیرین هم غریب و تنها مانده است و به درگاه پروردگار دعا میکند که خدایا از این هجران و فراق نجاتم ده. ناله و تضرع شیرین به آستان الهی مؤثر میافتد و دوباره شعلهی عشق شیرین، در دل خسرو شعله میکشد.
روزی خسرو به شکار میرود. پس از مدتی گردش و شکار، ناگهان راهش را بهسوی قصر شیرین کج میکند. به شیرین خبر میدهند که خسرو بهسوی قصر او میآید. او دستور میدهد درهای قصر را ببندند و خودش به بام کاخ میرود تا آمدن خسرو را تماشا کند. وقتی خسرو به قصر میرسد نگهبانان و خدمتگزاران با تشریفات کامل از او استقبال میکنند. اما خسرو از بسته بودن در قصر تعجب میکند و از شیرین میپرسد: « مگر تو را از آمدن من خبر نکردند؟» شیرین پاسخ میدهد: « در بیرون قصر، خیمهای زرین برای پذیرائی شما مهیاست.» خسرو میپرسد: « از یک سو پذیرائی و احترامم میکنی و از سوی دیگر در را به روی میبندی! این چه معنی دارد؟»
شیرین جواب میدهد: «من از آبروی خودم میترسم. تو اگر مرا میخواهی باید رسماً به خواستگاری من بیائی چون بازیچهی هوسرانیهای تو شدن، در شأن من نیست. »
خسرو میگوید: « من هم قصد ازدواج با تو دارم اما درِ قصر را باز کن تا با هم به گفتگو نشینیم». شیرین جواب میدهد: « من چون چشمهای کوچک، ظاهر و باطنم پیداست اما تو چون دریای عمیقی، ظاهر و باطنت پیدا نیست. تو با اینکه هنوز دستت به من نرسیده است؛ دیگران به من طعنه میزنند و ملامتم میکنند و جز رنج، از عشق تو نصیبی نبردهام؛ وای به اینکه شبی را با من بگذرانی». عاقبت شیرین حتی با التماس خسرو تسلیم نمیشود و او با عصبانیت به لشگرگاه برمیگردد.
خسرو در لشگرگاه به شاپور شکایت میکند که: « شیرین نه دلدار من که دشمن غدار من است و امروز حرمت مرا نگه نداشت و آبرویم را برد». شاپور جواب میدهد: « ناز و ترشروئی شیوه همه زیبارویان است و کلاً زنان لحظهای عشق مردان را رد میکنند و لحظهای دیگر به سوی آنان میشتابند.»
پس از رفتن خسرو، شیرین دلتنگ شده و از رفتار تندش با خسرو خجل میگردد.پس شبانه بهسوی لشگرگاه خسرو میرود. در آنجا شاپور را میبیند و از او میخواهد در دو مطلب کمکش کند. اول اینکه خسرو را ترغیب کند که او به رسم و آئین به همسری خود درآورد و دوم او را بهجائی ببرد که بزم خسرو را ببیند و چهرهی او را تماشا کند. شاپور میپذیرد و او را پنهانی به بزم خسرو میبرد.
در بزم خسرو دو خواننده به نامهای باربدو نکیسا هنرنمائی میکنند و آواز میخوانند. شیرین به شاپور میگوید: « یکی از خوانندگان را نزدیک من بیاور تا من شرح عشقم به خسرو را برایش بگویم که او به آواز بخواند. » شاپور نکیسا را نزدیک او میآورد و نکیسا رازهای عشق شیرین را بهآواز میخواند. وقتی نوبت به باربد میرسد او از زبان خسرو راز عشق میگوید. پس از چند بار رد و بدل شدن این آوازها، خسرو میفهمد که کسی از پشت پرده نکیسا را یاری میدهد. بنابراین مجلس را خلوت میکند و از شاپور میخواهد وارسی کرده و آن شخص را پیدا کند. در این لحظه شیرین از پرده بیرون میآید و بر پای خسرو افتاده از گستاخی خود عذر میخواهد. خسرو باز آتش طمعش شعلهور میشوداما شیرین دیگربار چهره درهم میکشد.شاپور در گوش شاه علت ناراحتی شیرین را جلوگیری از بدنامیش میداند و خسرو سوگند میخورد جز به رسم و آئین دست بهسوی شیرین دراز نکند. پس همان شب شیرین را به قصر برمیگرداند و مقدمات ازدواج با او را فراهم میکند. مدتی بعد شاه، باشکوه تمام عروسش را به مدائن میآورد.
در شب عروسی، شیرین به خسرو پیام میدهد امشب از بادهگساری و مستی صرفنظر کن. اما خسرو بهرسم همیشگی، شرابخواری از حد گذرانده و مست و لایعقل به حجله میآید. شیرین که از این کار خسرو دلخور شده است؛ برای تنبیه او، دایهاش (که پیرزنی فرتوت است) را لباس عروس پوشانده و به حجله میفرستد. اما پس از مدتی، از فریاد کمک پیرزن متوجه میشود خسرو آنچنان مست نیست که فرق گل و خار را نفهمد. بنابراین در کمال زیبائی و دلبری، قدم به حجلهی خسرو میگذارد .....(سانسور)
پس از ازدواج، خسرو با تشویق شیرین، به گسترش عدل و دانش میکوشد؛ مجلس میآراید و از دانشمندان حکمت میآموزد.
خسرو از مریم پسری بدنهاد بهنام شیرویه دارد که در بددلی آنچنان است که در هنگام عروسی خسرو و شیرین (هنگامی که کودکی دهساله است) میگوید: « کاش شیرین همسر من بود». شیرویه هنگامی که به جوانی میرسد؛ زمانی که خسرو برای عبادت به آتشکده رفته است زمام امور را در دست میگیرد و خسرو را زندانی میکند. در زندان تنها مونس او، همسر وفادارش شیرین است که از او دلجوئی میکند. شبی پس از آنکه شیرین با کلام مهربانش به خسرو دلداری میدهد؛ هر دو بهخواب میروند. ناگهان به دستور شیرویه، دژخیمی وارد زندان شده و با خنجر، پهلو و جگرگاه خسرو را از هم میدرد. خسرو از شدت درد بیدار میشود و خود را زخمی و خونین میبیند. او که به خاطر خونریزی زیاد تشنه شده است تصمیم میگیرد شیرین را بیدارکند تا ظرف آبی بهدستش دهد. اما میاندیشد اگر شیرین را در این حال بیدار کنم وقتی مرا اینچنین خونآلود ببیند دیگر از شدت گریه و زاری خوابش نخواهد برد. پس بهخاطر آرامش شیرین، تنها و غمگین و تشنه به تلخی جان میسپارد.
مدتی بعد، شیرین از رطوبت خون خسرو بیدار میشود؛ او که خواب بدی هم دیده است؛ پیکرشوهرش را غرق خون میبیند. شیرین فریاد به گریه و زاری بلند میکند و پس از عزاداری و شیون بسیار، پیکر خسرو را با گلاب و کافور میشوید و آمادهی برگزاری مراسم مرگ او میشود.
شیرویه که دلباختهی شیرین است پنهانی به او پیغام میدهد: «دلخوش باش. من عاشق توام و پس از چند هفته سوگواری، تو را به همسری خود در میآورم و دوباره ملکهی ایران زمین خواهی شد. » شیرین با اینکه از این بیشرمی و گستاخی شیرویه خشمگین است اعتراضی نمیکند تا او را فریب دهد. سپس تمام اسباب و لوازم و لباسهای خسرو را به فقیران میبخشد.
در مراسم تشییع، به رسم زرتشتیان پیکر خسرو را در تابوتی گذاشته و به دخمه میبرند. به دنبال تابوت شاه، شیرین چون عروسی با زیباترین لباس و آرایش، پایکوبان و شادیکنان قدم برمیدارد؛ بهشکلی که گمان میرود از مرگ خسرو غمگین نیست. او هنگامی که جسد خسرو را در دخمه میگذارند؛ دیگران را از دخمه بیرون میفرستد تا با خسرو وداع کند. سپس با خنجری به سوی پیکر خسرو میرود. محل زخم خسرو را باز میکند ؛ بر آن بوسه میزند و همان محل از جگرگاه و پهلوی خود را با خنجر از هم میدرد. زخم خسرو با خون شیرین تازه میشود. شیرین فریاد میزند: « اکنون دل به دلدار پیوست و جان به جانان رسید. » آنگاه لب بر لب خسرو میگذارد و در آغوش او جان میسپارد.
حاشیه نوشت عشقی: ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : "ﻋﺸﻘﻢ " ﺭﺍ ...
ﮔﻔﺘﻨﺪ : "ﻋﺸﻘﺖ " ﮐﯿﺴﺖ ؟؟ ﮔﻔﺖ : "ﻋﺸﻘﯽ " ﻧﺪﺍﺭﻡ !!
ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ "ﻋﺸﻘﺖ " ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ ....؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ... ، ﺧﯿﺎﻧﺖ
ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ...
ﺩﻭﺭ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ .... ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ ...ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯿﮕﻮﯾﻢ ..ﺧﯿﺎﻧﺖ
ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ....
ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ، ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ، ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻤﺶ ...
ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ..
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ..ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ
ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ... ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ ...
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ... ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ .. ،
ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ ..ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ... ؟
ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ
"ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ " ﻧﻤﯿﺸﺪﻡ