بارها گفته ام و بار دگر می گویم که شاهنامه فردوسی برای ملت ایران مانند شناسنامه و کارت ملی شان ارزشمند است.اگر کسی شماره شناسنامه اش را نداند به او می خندند. باور کنید اگر کسی برای فرهنگ و هویت ملی اش هم ارزشی قائل نشود بیشتر مورد تمسخر واقع خواهد شد.
بوی شعله بوی دود و بوی آه
بوی تبخیر تمدن ذره ذره بی صدا
رنج سی ساله فردوسی همه نقش برآب
آریائی سنت ما جملگی شد چون حباب
ما نمی خواهیم و اجازه نخواهیم داد کسی به ما بخندد پس شاهنامه را می آموزیم و بجای قصه های شنگول و منگول - خروس زری پیرهن پری -بزبز قندی و... برای فرزندانمان قصه های شاهنامه را به زبانی ساده و امروزی تعریف کنیم.تا وقتی فرزندمان بزرگ شد در تلویزیون و مجامع بین المللی فارسی حرف بزند نه عربی تا هم خود بفهمد چه می گوید هم دیگران بااین مقدمه به زبانی ساده و به دور از هرگونه تکلف و تصنع برایتان داستان زیبای زال و رودابه را مینویسم داستان تولد زال حکایتی غم انگیز است کودک بی گناهی که سرراه گذاشته شد
در زمان پادشاهی منوچهر ، پهلوانی بود بنام سام نریمان ، وی دلاوری بی همتا بود . تنها از یک چیز رنج می برد، او فرزند نداشت . شب و روز به درگاه خداوند راز و نیاز می کرد و از خدا می خواست که به او فرزندی بدهد . ماهها گذشت تا اینکه سر انجام همسرش باردار شد و بعد از 9 ماه انتظار ، پسری بدنیا آورد که نامش را زال گذاشتند . این پسر بسیار زیبا و خوش صورت بود اما تنها عیبی که داشت این بود که تمام موی تنش سفید بود .
زال در زبان پارسی به معنای سپید مو است.
سام وقتی فرزندش را با موی سفید دید ، سر به آسمان بلند کرد و با عصبانیت فریاد کشید :
ای خدا ، آیا من گناهی بزرگ مرتکب شدم؟ یا گول شیطان را خورده ام و به شیطان گرویده ام ، که مرا چنین مجازات کردی ؟ اگر از من بپرسند که ، چرا اینگونه بدنیا آمده ، چه بگویم ؟ آیا این بچۀ من است یا بچۀ دیو است ؟ پلنگ دو رنگ است یا پری است ؟
همه بزرگان بر من می خندند . من اکنون ننگ دارم از اینکه او را فرزند خود بدانم .
سام مدتی به فکر فرو رفت سپس گفت که فرزندش را بردارند و دور از چشم مردم به جایی ببرند . نزدیکان سام فرزند را ، برداشته و راهی کوه البرز شدند.
در کوه البرز ، سیمرغی لانه داشت . وقتی که نزدیکان سام ، زال را در کوه البرز رها کردند و رفتند ، زال که کودک شیرخواره ای بیش نبود احساس گرسنگی کرد و با مکیدن انگشت خود توانست گرسنگی خویش را تسکین ببخشد، اما مدام گریه و زاری می کرد ، چون هوا سرد بود و کودک نیز گرسنه بود.
سیمرغ برای پیدا کردن غذا برای فرزندانش شروع به پرواز کرد و چرخی زد تا اینکه چشم تیزبینش به زال افتاد به نزد زال آمد و او را به چنگ گرفت و به لانه اش برد. اما خداوند چنان مهر زال را در دل سیمرغ نهاد که از خوردن کودک منصرف شد.
سیمرغ برای زال دایه ای مهربانتر از مادر شد
ماهها و سالها گذشت و سیمرغ مانند مادری از زال پرستاری و مراقبت می کرد و از آنچه که سیمرغ برای جوجه هایش از شکار می آورد زال نیز می خورد . خلاصه ، زال کم کم نزد سیمرغ پرورش یافت و بزرگ شد ، تا جایی که به مانند پهلوانی دلیر و نیرومند شد. اما همیشه غم فراق پدر و مادرش را در دل نگه می داشت . و چون از سیمرغ شنیده بود که چطور او را تنها در کوه رها کرده بودند ، بسیار غمگین و افسرده می شد.
ماجرای خواب دیدن سام
شبی از شبها ، سام در خواب دید که یک مردی سوار بر اسب تازی شده از کشور هندوستان به نزد او می آید .وقتی که به نزد او رسید به سام مژدۀ زنده بودن فرزندش را داد .
سام سراسیمه از خواب برخاست و موبدان و خوابگزاران را فرا خواند و از آنان تعبیر خوابش را خواست . موبدان گفتند که ، فرزندت زنده است. پس هر کس که در آنجا بود از پیر و جوان همه زبان به سرزنش سام گشودند و گفتند : کسی نباید در برابر یزدان ناسپاسی کند. اگر توجه کنید می بینید از ماهی دریا و نهنگ گرفته تا شیر و پلنگ ، همه بچه هایشان را پرورش می دهند اما تو فرزند بی گناهت را از خودت دور کردی . آری موی سپید داشتن ننگ و عار نیست از خداوند پوزش و مغفرت بطلب بخاطر ناسپاسی که کرده ای .. سام از کردۀ خویش بسیار پشیمان شد.پس نزدیکان خود را فراخواند تا راهی کوه البرز شوند.
وقتی که به کوه البرز رسیدند ، کوه البرز را کوهی بسیار بلند دیدند با قله ای مرتفع که بالا رفتن از آن محال بود . این بود که سام اندوهگین شد. پس زانو زد بروی زمین و دست نیایش به درگاه خداوند بلند کرد و گفت :
ای پروردگار ، من برای پوزش و عذر خواهی به جانب تو آمده ام ، اگر این کودک فرزند من است و از نژاد شیطان و اهریمن نیست مرا در بالا رفتن از این کوه یاری بده و دستگیری کن و مرا که وجودم پر از گناه است بپذیر و درهای رحمتت را بر من بگشا و پسرم را به من باز گردان. توبه سام نزد خداوند پذیرفته شد. در همین هنگام سیمرغ از بالای کوه سام را با نزدیکانش دید ، پس فهمید که سام بدنبال فرزندش آمده .پرواز کنان بسوی آشیانه اش پرواز کرد، به زال گفت :
اکنون پدرت در پائین کوه است ، بدنبال تو آمده است . اکنون بیا پشت من بنشین تا ترا به نزد او ببرم ، چون هر چه که به تو بدی کرده باشد باز هم پدرت است و معلوم است که از کردۀ خود پشیمان است.
زال اشک در چشمانش جمع شد و اندوهگین شد. زال اگر چه مردم را ندیده بود اما سخن گفتن را از سیمرغ فرا گرفته بود. این بود که در جواب سیمرغ گفت :
تو مرا بزرگ کردی و پرورش دادی ، من به تو عادت کرده ام و از تو بسیار سپاسگزارم . چطور از تو جدا شوم و به نزد پدری بروم که مرا از خود رانده و ترک کرده؟؟ .سیمرغ بعد از پند و موعظۀ بسیار ، او را راضی کرد که به نزد پدرش برود و آنگاه پری از پرهایش را کند و به زال داد و گفت که : موقع احتیاج و سختی ، این پر را آتش بزن . من خود را به تو خواهم رساند و ترا به اینجا خواهم آورد مرا فراموش نکن ، زیرا مهر تو در دل من جای گرفته است.
سیمرغ زال را بر بال خود نشاند و بسوی پایین کوه پرواز کرد. پدر زال هنوز مشغول راز و نیاز به درگاه الهی بود ، تا چشمش به زال افتاد زبان به التماس گشود و گفت :پسرم ، من پست ترین بندۀ خدا هستم و از کار خود بسیار پشیمان هستم و از این به بعد سوگند می خورم که هر چه تو بخواهی همان کنم. زال در جواب پدرش گفت :
ای پدر ، ندامت و پشیمانی ترا پذیرفتم و ترا بخشیدم.
آنگاه قبای زیبایی را آوردند و بر تن زال کردند و راهی شهر شدند ، در حالیکه همه اشک شوق می ریختند و خوشحال بودند.
زال به میان انسانها قدم گذاشت فنون تیراندازی و جنگ و خیلی چیزهای دیگر را آموخت لباسهای فاخر می پوشید جوان خوش تیپی هم شده بودهمه دخترها عاشقش شده بودند اما سرنوشت او را به سمت کابل سوق داد و به سمت کابل رفت.فرمانروای سرزمین کابل مهراب بود که نسبش به ضحاک می رسید او دختر زیبائی به نام رودابه داشت آیا ماجرای رمانتیک و عشقی زال و رودابه را می دانید؟پس با هم ادامه مطلب را بخوانیم
ماجرای ملاقات زال و رودابه
زال و مهراب کابلی ملاقات کوتاهی با هم داشتند
وقتی مهراب به کاخش برگشت در همان لحظه همسرش سیندختو دخترش رودابهرا دید که در شبستان قدم می زدند ، سیندخت به نزد مهراب شتافت و گفت :
بگو ببینم ، امروز که به نزد زال رفتی ، چگونه بود؟ آیا او طبع و سرشت مردی و انسانیت دارد؟ او از سیمرغ چه می گوید ؟ چهرۀ او چگونه است ؟
مهراب پاسخ داد : ای سرو سیمین ،کسی را تاکنون مانند او ، ندیدی. او دلی چون شیر نر دارد و زور و قوتی چون پیل دارد ، او بسیار جوان و اگر چه موی بدنش سپید است ، اما زیبنده و برازندۀ اوست.
رودابه دختر مهراب وقتی سخنان را شنید دلش در مهر زال گره خورد و از خواب و خوراکش کاسته شد و آرام و قرار نداشت و این راز را به نزدیکان خود نیز گفت . نزدیکان وقتی که چنین چیزی شنیدند به رودابه گفتند :
ای افسر بانوان جهان ، که برتر از همۀ دختران جهان هستی . تو از زیبایی حتی زیباتر از سرو هستی ، آنگاه چطور می خواهی شوهری انتخاب کنی که در نزد سیمرغ پرورش یافته و بزرگ شده ؟ تو با صورتی سرخ فام و مویی سیاه می خواهی با سپید مویی که نشانه پیری دارد پیمان ببندی ؟
رودابه بسیار خشمگین شد و بر آنان پرخاش کرد
مدتی گذشت تا اینکه یکروز زال پهلوان عزم شکار کرد . پس از گردش در دشت و صحرا مشغول شکار شد و چند پرنده را شکار کرد که یکی از پرندگان دورتر از جایی که وی بود افتاد. پس زال و همراهانش برای پیدا کردن پرنده به میان سبزه ها رفتند . وقتی که به نزد پرندۀ شکاری رسیدنددخترانی را دیدند که مشغول چیدن گلها بودند و آن دختران با دیدن این سواران بسیار ترسیده بودند و همه حلقه زدند در اطراف یک دختر زیبا که وی هم ترسیده بود .
زال و سواران همگی به نزد آنان رفتند و زال از اسب پیاده شد و تعظیم کرد و از روی ادب به آنان احترام گذاشت و گفت :
امیدوارم از جسارتی که به شما کردم و آزرده تان کردم مرا ببخشید.
رودابه گفت :
آیا شما زال پهلوان نیستید که شهرت و آوازۀ تان در سراسر دنیا پیچیده است؟
زال گفت : آری من زال هستم ، اما بگو ببینم شما چه کسی هستی ؟ نامت را بگو
رودابه پاسخ داد : من رودابه دختر مهراب کابلی هستم . زال وقتی که سخنان رودابه را شنید بسیار متعجب شد و شور و شعفی فراوان در دلش پدید آمد . پس رو کرد به رودابه . گفت :
براستی چه افتخاری نصیب من شده است که به دیدار شما نائل گشتم و از این آشنایی بسیار خوشحال هستم .
رودابه گفت : برای من هم خوشبختی از این بالاتر که با پهلوان بی همتایی چون شما آشنا گشتم.
زال بعد از سخن گفتن با رودابه ، دهانۀ اسبش را گرفت و از رودابه با تعظیم و احترام خداحافظی کرد.زال وقتی که از نزد رودابه رفت دیگر آرام و قرار نداشت . شب و روز به فکر رودابه بود تا اینکه روزی تصمیم گرفت به نزد رودابه برود و دربارۀ ازدواجشان با یکدیگر صحبت کنند . این بود که یکروز صبح راهی کابل شد.رودابه که از دور زال را دید ندا داد :
خوش آمدی ای جوانمرد ، درود خدا بر تو باد و درود بر آن کسی که ترا بدنیا آورد . جهان از بویت دل افروز شده .
زال وقتی به نزد رودابه رسید به رودابه گفت :
ای ماهروی ، ای سرو سیمین ، اگر منوچهر داستان من و تو را بشنود ناراحت می شود و از کار ما بسیار خشمگین می شود و همچنین سام ، از کار من خونش به جوش می آید . ای کاش می شد که تو همسر من شوی . بدون اینکه مانعی باشد .
درحالی که زال و رودابه برای نخستین دیدار ناشکیبا بودند، زال شب هنگام به دیدار رودابه میرود و با طناب از دیوار کاخ رودابه بالا رفته و او را در کنار خود میبیند. در اینجا فردوسی بزرگ با یک بیت نهانی به رابطهٔ میان ایشان اشاره میکند: همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید پس از آن که زال از رودابه جدا میشود شب و روز و آرام و خواب ندارد و پیوسته در پی آماده کردن پیش نیازهای این پیوند است. نخست نامهای به پدر مینویسد و به او یاد آور میشود که هنگام زن گرفتن اوست و در دنباله دخت مهراب را بعنوان جفت درخور خود به پدر معرفی می کند لیکن سام که میداند او رودابه دختر مهراب و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) است زال را از این کار باز میدارد و به او یاد اور میشود که منوچهر شاه هرگز از این پیوند خرسند نخواهد شد. به اصرار زال، سام خودش به سوی دربار به راه میافتد تا این مشکل را با شاه درمیان بگذارد. پیش از رسیدن سام به دربار شاه از این موضوع آگاه میشود و برای آنکه میزان وفاداری سام را بسنجد به او فرمان میدهد تا به کابل بتازد و آن شهر را در هم بکوبد و مهراب و خانواده اش را از میان بردارد. سام هم بی آنکه خواسته اش را بازگوید به فرمان شاه به سوی کابل به راه میافتد. در بیرون شهر کابل خبر به زال میرسد و او میگوید هرکس که میخواهد کابل را بگیرد باید نخست من را از میان بردارد و در نامهای از سام میخواهد که میان او و شاه میانجی شود و به سام یادآوری میکه او بخاطر دور افکندن زال به او بدهکار است. سام هم نامهای مینویسد و خواستهٔ زال را در آن نامه برای شاه مینگارد و نامه را بدست زال میدهد تاخود زال آن نامه را دربار ببرد. در این هنگام سام هم کابل را محاصره میکند ولی به زال پیمان میدهد که به آن حمله نکند.
زال به دربار شاه میرود و شاه با کمک ستاره شناسان از آیندهٔ این پیوند و فرزندی که از ایشان پدید خواهد آمد اطمینان حاصل میکند. ستاره شناسان به او میگویند که فرزندی از ایشان پدید خواهد آمد که مرزبان ایران زمین خواهد شد. شاه نیز زال را به راههای گوناگون میآزماید تا دانش و هوش او نزد شاه و همگان آشکار شود.شاه از زال خواست تا با موبدان به گفتگو بنشیند و شاه خود داور و بینندهٔ این گفتگو باشد. موبدان برای سنجش رای و هوش زال برای او شش چیستان گفتند و از او خواستند تا آنها را پاسخ دهدپس از آن شاه زال را در میدان سواری آزمود و پس از آزمون تیراندازی و سواری از ایرانیان خواست تا با او کشتی بگیرند لیکن هیچکس به این آزمون تن در نداد.شاه با این کارهایش می خواست سنگ جلوی راه زال بیندازد.با وجود مخالفت دربار با این پیوند سرانجام با پافشاری و پیگیریهای زال و بخت بلند این پیوند که ستاره شناسان خبر آن را به منوچهر شاه میدهند، این پیوند سر میگیرد.
این ازدواج با سیاست زنانه یک زن صورت گرفت
پس از آنکه سام کابل را به محاصره در آورد، مهراب میخواست دخترش رودابه را بکشد تا آتش برپا شده را خاموش کند.سیندخت همسر مهراب که زنی دانا بود جلوی این کار را گرفت و خود به نزد سام رفت. اگر چه در این دیدار او خود را معرفی نکرد و تنها به عنوان فرستادهٔ کابل سخن گفت ولی از دانایی و کردارش سام دانست که او همسر مهراب است. پس از آنکه سام مادر رودابه را به این نیکویی و والا منشی دید دست او را بدست گرفت و دخترش را برای زال خواستگاری کرد. از آن سو زال هم با نامهٔ شاه به سوی کابل بازگشت و این پیوند به شادی و مبارکی برگزار شد. امیدوارم همه جوانها به عشقشان برسند و خوشبخت شوند.
نتیجه اخلاقی:هرگز در برابر خداوند -ناسپاسی نکنیم زیاد به حرف مردم توجه نکنیم زنان را هرگز دست کم نگیریم و اینکه بدانیم هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.