Quantcast
Channel: هزاران گنج
Viewing all articles
Browse latest Browse all 164

یه حبه قند - داستانهای مثنوی معنوی

$
0
0

بفرمائید یک حبه قند میل کنید.مژهنگران نشوید این یک حبه قند جادویی است.قند خونتان را هرگز بالا نمی برد.چشمکداستانهای شیرین مثنوی هر کدام به حلاوت و شیرینی یک حبه قند می باشند.امروز برایتان یک قندان قند آوردم تعارف نکنید بفرمائید.چشمک

داستان موسی و چوپان

 حضرت موسی در راهی چوپانی را دید که با خدا سخن می‌گفت. چوپان می‌گفت: ای خدای بزرگ تو کجا هستی, تا نوکرِ تو شوم, کفش‌هایت را تمیز کنم, سرت را شانه کنم, لباس‌هایت را بشویم  شیر برایت بیاورم. دستت را ببوسم,  رختخوابت را تمیز و آماده کنم. بگو کجایی؟ ای خُدا. همه بُزهای من فدای تو باد.‌ چوپان فریاد می‌زد و خدا را جستجو می‌کرد.
موسی پیش او رفت و با خشم گفت: عصبانیای مرد احمق, این چگونه سخن گفتن است؟ با چه کسی می‌گویی؟  ای بیچاره, تو دین خود را از دست دادی, بی‌دین شدی. بی‌ادب شدی. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است که می‌گویی؟ خاموش باش,  حرف‌های زشت تو جهان را آلوده کرد, تو دین و ایمان را پاره پاره کردی اگر خاموش نشوی, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت,
چوپان از ترس, گریه کردگریه. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی, من پشیمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره کرد. فریاد کشید و به بیابان فرار کرد.
خداوند به موسی فرمود: ای پیامبر ما, چرا بنده ما را از ما دور کردی؟ ما ترا برای وصل کردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا کردن.  هر کس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن می‌گوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر.  ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها کاری نداریم کارِ ما با دل و درون است.بازندهای موسی,  ما با عاشقان کار داریم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است  صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمی‌خواهیم ما سوز دل و پاکی می‌خواهیم. موسی چون این سخن‌ها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال کرد.  موسی چوپان را یافت او را در آغوش گرفتبغلو گفت: مژده مژده که خداوند فرمود: هیچ آدابی و ترتیبی مجو - هر چه می خواهد دل تنگت بگوهورا

خر برفت و خر برفت و خر برفت تعجب

یک صوفی مسافر در راه به خانقاهی رسید  و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر که کفر و بی‌ایمانی به دنبال دارد.نگرانصوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا کردند. مسافر خسته را احترام بسیار کردند و از آن خوردنی‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز کردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند.
از هزاران تن یکی تن صوفی‌اند شیطان
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز کرد. و می‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».

صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی کردند.هورادست افشاندند و پای کوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانة خر برفت را با شور می‌خواند.ابلههنگام صبح همه خداحافظی کردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من کجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو می‌خواهم.
خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله کردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند . صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه کسی شکایت کنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر کنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می‌خواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و می‌دانستی, من چه بگویم؟
صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش می‌آمد.
مر مرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را کور کرد.

داستان مارگیر و اژدها

مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد. در میان برف اژدهای بزرگ مرده‌ای دید. خیلی ترسید, امّا تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند, و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگیرد. او اژدها را کشان کشان , تا بغداد آورد. همه فکر می‌کردند که اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بی‌حرکت بود. دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بی‌جان است اما در باطن زنده و دارای روح است.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زیادی در هنگام فرار زیر دست و پا کشته شدند. مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا کند, زنده می‌شود و ما را می‌خورد.متفکر

 برای خواندن داستانهای بیشتر تشریف ببرید ادامه مطلب را بخوانیدچشمک

افسوسسوالداستان پادشاه و کنیزک

پادشاه قدرتمندی روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد.قلبپول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردیدناراحت از سراسر کشورپزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می‌دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می‌کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می‌کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است پزشکان به دانش خود مغرور بودنداز خود راضی و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می‌کرد. داروها, جواب معکوس می‌داد. شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشستگریهآنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می‌دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده‌ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم شاه از جان و دل دعا کرد و در حال گریه و زاری به خواب رفت خوابدر خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بودمنتظر, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می‌درخشید.  آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهره این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان یکی بوده است شاه شادمان شد هوراگفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش‌های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی‌خبر بودند و معالجة تن می‌کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. عاشق است .عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می‌خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر را گرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد.خجالتحکیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌کنم. این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می‌روید و سبزه و درخت می‌شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی‌دانست که شاه می‌خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می‌شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

 زرگر جوان خون می گریستگریه روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافه خوشبو خون او را می‌ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می‌کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می‌ریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر می‌کند مثل غنچه.
عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می‌کند. عشق کسی را انتخاب کن که همه پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.

داستان پرنده و شکارچی

 یک شکارچی پرنده ای را به دام انداخت  پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی  خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و  ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت  و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که  روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول  کرد. پرنده گفت:
پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله  او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست...
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را  مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.آخ
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای  بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و  قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی.دروغگومرد شکارچی از  شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت:  مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند  دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر  نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ خندهمرد به خود آمد و گفت  ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت:  آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خواب‌آلود  مانند بذر پاشیدن در زمین شوره ‌زار است
 .بازنده

داستان محتسب و مست

محتسب(1) در نیمه شب مستی را دید  که کنار دیوار افتاده است. پیش رفت و گفت: تو مستی, بگو چه خورده‌ای؟ چه گناه و جُرمِ بزرگی کرده‌ای! چه خورده‌ای؟
مست گفت: از چیزی که در این سبو(2) بود خوردم.

محتسب: در سبو چه بود؟
مست: چیزی که من خوردم.
محتسب: چه خورده‌ای؟
مست: چیزی که در این سبو بود.
این پرسش و پاسخ مثل چرخ می‌چرخید و تکرار می‌شد. محتسب گفت: «آه» کن تا دهانت را بو کنم. مست «هو» (3) کرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من می‌گویم «آه» کن, تو «هو» می‌کنی؟ مست خندید و گفت: «آه» نشانة غم است. امّا من شادم, غم ندارم, میخوارانِ حقیقت از شادی «هو هو» می‌زنند.

محتسب خشمگین شدعصبانی, یقه مست را گرفت و گفت: تو جُرم کرده‌ای, باید تو را به زندان ببرم. مست خندیدخندهو گفت: من اگر می‌توانستم برخیزم, به خانه خودم می‌رفتم, چرا به زندان بیایم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان دیگر سرکار و مغازه و دکان خود می‌رفتم.
محتسب گفت: چیزی بده تا آزادت کنم. مست با خنده گفت: من برهنه‌ام , چیزی ندارم خود را زحمت مده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) محتسب : مأمور حکومت دینی مردم را به دلیل گناه دستگیر می‌کند.
2) سبو: (jar) کوزه که شراب در آن می‌ریختند.
3) هُو: در عربی به معنی «او». صوفیان برای خدا به کار می‌بردند, هوهو زدن یعنی خدا را خواندن.

خواندن نامه عاشقانه نزد معشوق

 معشوقی عاشق خود را به خانه اش دعوت کرد عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: نیشخنداین نامه‌ها را برای چه کسی نوشته‌ای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشسته‌ام  این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد: بله، می‌دانم من الآن در کنار تو نشسته‌ام اما نمی‌دانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس می‌کردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟ معشوق می‌گوید: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی. و ازین رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان می‌نشیند. او امیر حالها ست و تو اسیر حالهای خودی. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بندة حالات گوناگون خواهی بود. به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن. در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باشبازنده

 رقص صوفی بر سفره خالی

یک صوفی سفره ای دید که خالی است و از درخت آویزان است. صوفی شروع به رقص کرد و از عشق نان و غذای سفره شادی می‌کرد و جامه خود را می‌درید و شعر می‌خواند: «نانِ بی‌نان, سفره درد گرسنگی و قحطی را درمان می‌کند». شور و شادی او زیاد شد. صوفیان دیگر هم با او به رقص درآمدند هوهو می‌زدند و از شدت شور و شادی چند نفر مست و بیهوش افتادند. تعجبسوالمردی پرسید. این چه کار است که شما می‌کنید؟ رقص و شادی برای سفره بی‌نان و غذا چه معنی دارد؟ صوفی گفت: مرد حق در فکر «هستی» نیست. عاشقانِ حق با بود و نبود کاری ندارند. آنان بی سرمایه, سود می‌برند. آنها , «عشق به نان» را دوست دارند نه نان را. آنها مردانی هستند که بی‌بال دور جهان پرواز می‌کنند. عاشقان در عدم ساکن‌اند. و مانند عدم یک رنگ هستند و جانِ واحد دارند.

شغال در خم رنگ

شغالی به درون خم رنگ آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شداز خود راضیو گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ غرورداری و از ما دوری می‌کنی؟ این تکبّر و غرور برای چیست؟ یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیله‌ای در کار داری؟ یا واقعاً پاک و زیبا شده‌ای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟
شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه کن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش کنید. و گوش به فرمان من باشید.  من نشانه لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. کدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش کردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستیساکت. دروغ می‌گوییدروغگوزیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی.بازنده

دزد دهل زن

 دزدی در نیمه شب پای دیواری را با کلنگ می‌کنَد. تا سوراخ کنَد و وارد خانه شود. مردی که نیمه شب بیمار بود و خوابش نمی برد صدای تق تق کلنگ را می‌شنید. بالای بام رفت و به پایین نگاه کرد. دزدی را دید که دیوار را سوراخ می کند. گفت: ای مرد تو کیستی؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه کار می‌کنی در این نیمه شب؟سوال
دزد گفت: دُهُل می‌زنم.دروغگومرد گفت: پس کو صدای دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صدای آن را می‌شنوی. فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بیرون می‌آیدنیشخند

موشی که مهار شتر را می کشید

موشی مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانک لحظه‌ای خوش باشد,نیشخندموش مهار را می ‌کشید و شتر می‌آمد. موش مغرور شداز خود راضیو با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را می‌کشم. رفتند تا به کنار رودخانه‌ای رسیدند, پر آب, که شیر و گرگ از آن نمی‌توانستند عبور کنند. موش بر جای خشک شد.نگران
شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پیشوای من هستی, برو.
موش گفت: آب زیاد و خطرناک است. می‌ترسم غرق شوم.نگراناسترس
شتر گفت: بگذار ببینم اندازه آب چقدر است؟ موش کنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ کور چرا می‌ترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.
موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: دیگر بی‌ادبی و گستاخی نکنی. با دوستان هم قد خودت شوخی کن. بازندهموش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین کاری نمی‌کنم, توبه کردم. تو به خاطر خدا مرا یاری کن و از آب عبور ده, شتر مهربانی کرد و گفت بیا بر کوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.لبخند

 داستان تشنه بر روی دیوار

 در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌ای دردمند, بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد.آخافسوسناگهان , خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب, مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.
آب فریاد زد: آهای, چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب(1)است. نوای آن حیات بخش است, مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری که برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است, بوی خداست که از یمن به محمد رسید(2), بوی یوسف زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید(3).
فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم, دیوار کوتاهتر می‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی, دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1) رُباب: یک نوع ساز موسیقی قدیمی است به شکل گیتار.
2) یک چوپان به نام اویس قرنی در یمن زندگی می‌کرد. او پیامبر اسلام حضرت محمد را ندیده بود ولی از شنیده‌ها عاشق محمد(ص) شده بود پیامبر در بارة او فرمود:« من بوی خدا را از جانب یمن می‌شنوم».
3) داستان یوسف و یعقوب

 طوطی و بقال

 روزی بود وروزگاری بود . درشهری مثل همه شهرها، بازاری بود . توی این بازار بقالی بود . بقالی که کار وکاسبی اش عالی بود . بقال قصه ما ، توی دکانش ، یک طوطی داشت . یک طوطی گویا . طوطی بقال ، فقط یک طوطی نبود ، یک دوست خوب بود و همصحبتی محبوب بود برای بقال :
در دکان ، بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سودا گران
درخطاب آدمی ، ناطق بدی
درنوای طوطیان ، حاذق بدی
القصه ، طوطی بقال ، آنقدر زیرک و باهوش بود که در نبودن بقال ، از دکانش مواظبت می کرد . با مشتری ها صحبت می کرد و مردم او را دوست داشتند .قلببغلوجود طوطی در دکان بقال ، باعث شده بود که مشتری های بقال ، روز به روز بیشتر و بیشتر شوند ، و وضع کار و کاسبی بقال ، روز به روز بهتر وبهتر شود .
روزی از روزها ، بقال برای خوردن ناهار به خانه اش رفت . طوطی در دکان تنها ماند. حوصله اش سررفت . کمی آواز خواند . لحظه ای دیگر ، از آواز خواندن هم خسته شد ، و منقارش برای لحظه ای بسته شد . تصمیم گرفت که توی دکان ، کمی بازی کند .
شروع کرد به جست و خیز . اول پرید به روی میز . بعد از آنجا پروازش را آغاز کرد. تا اینکه ناگهان  ....
آری طوطی زیرک قصه ما ، بالاخره کار خودش را کرد . وشد آن کاری که نباید می شد .گوشه یکی از بال هایش ، در هنگام پرواز ،به شیشه روغن خورد . شیشه از روی میز افتاد .استرسنگرانطوطی بیچاره در دلش گفت : « ای داد بیداد » ولی داد وفریاد و افسوس خوردن فایده ای نداشت .چون افتادن شیشه روغن همان بود و شکستن آن همان .
شیشه روغن زیر میز ، ریز ریز شد . و روغن توی شیشه ، در کف دکان جاری شد .طوطی بیچاره ترسان و حیران ، در گوشه ای ماند . دیگر ، نه حرفی زد و نه شعری خواند تا این که ساعتی بعد :
ازسوی دکان ، بیامد خواجه اش
بر دکان ، بنشست فارغ ، خواجه وش
دید پر روغن دکان و جامه ،چرب
برسرش زد ، گشت طوطی گز، زضرب
آری ، بقال مهربان قصه ما از شدت خشم ، ضربه ای زد برسر طوطی زیبا و زیرک قصه ما .ضربه چنان محکم و شدید بود ، که طوطی بیچاره از آن ضربه ، کچل شد . ای کاش فقط کچل می شد ! چون کار به همین جا تمام نشد. طوطی بیچاره از آن ضربه ، هم کچل شد و هم لال تعجب.بقال از کرده خود پشیمان شد . رفت واز طوطی اش عذر خواست تا شاید زبان باز کند . تا شاید دوباره حرف زدن و آواز خواندن را آغاز کند. ولی اگر از سنگ صدا برخاست ، از طوطی هم برخاست . بقال هر وقت می خواست طوطی را ناز کند ، او رویش را بر می گرداند و ساکت و خاموش ، در گوشه ای می ماند قهر. طوطی دیگر نه حرف می زد و نه شعر می خواند .قهر
بقال با خودش می اندیشیدمتفکر : طوطی ام حتما ترسید و زبانش بند آمد . چند روز دیگر حالش حتما خوب می شود و دوباره برای من ، دوستی محبوب می شود . اما طوطی :
روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت  ، آه کرد
ریش بر می کند و می گفت :ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
آری ، بقال هر روز ریش می کند و می گریست گریه. حق هم داشت که ریش برکند و بگرید .چون با لال شدن طوطی قصه ما ، آفتاب نعمت بقال  ،واقعا به زیر میغ رفت . آسمان قلب و چشم بقال ابری شد .
بقال هر روز و هر شب ، خودش را ملامت می کرد که چرا با دست خویش ، تیشه به ریشه خود زده است ، چرا به خاطر یک شیشه روغن ، خودش را به چاه نیستی افکنده است . بقال از کار خود به شدت شرمنده بود ، و هرکس را که می دید ، می گریست و می خواند :
دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من ، برسر آن خوش زبان
البته این حرف فقط بین من و شما بماند و به جای دیگر درز پیدا نکند ، که بقال قصه ما دلش برای طوطی نمی سوخت ، بلکه دلش برای کار و کاسبی اش می سوخت که کساد شده بود.نیشخند. چون بسیاری از مشتری ها به خاطر طوطی و شیرین زبانی های او ، از بقال خرید می کردند.
بقال بیچاره که از به حرف آمدن طوطی اش ناامید شد ، شروع به نذر ونیاز کرد .تا بلکه طوطی نازنینش شفا یابد  و کار وکاسبی اش رونق بیابد و بهتر شود . بقال با خود می گفت : کار و کاسبی ام چه رونقی داشت ! اما من احمق این رونق را به خاطر شیشه ای روغن از بین بردم . ای کاش می مردم و چنین روزهایی را نمی دیدم .
بقال هر کار که از دستش ساخته بود و می توانست ، کرد تا نطق طوطی که کور شده بود دوباره باز شود و شیرین زبانیش آغاز شود :
هدیه ها می داد هر درویش را
تابیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب ، حیران و زار
می نمود آن مرغ را هر گون شگفت
تا که باشد کاندر آید او به گفت
القصه ، از قضا آن روز ، مردی پشمینه پوش ، با سری برهنه و بی کلاه ،به دکان آمد . که سری بی مو داشت و آبله بر روی داشت . سری چون پشت طاس و طشت . طوطی از دیدن او خوشحال گشت . گویی که در دلش ، قند آب کردند :
طوطی اندر ،‌گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش زد که : هی فلان !
درویش  پشمینه پوش بی کلاه ، ناگاه با تعجب بسیار به سوی طوطی برگشت . طوطی نگاهی بر سر بی موی درویش انداخت و درویش را با آن نگاه حیران تر ساخت .مژهبقال با خوشحالی چشم بر منقار طوطی دوخت که دوباره به سخن درآمده بود . طوطی بانگ برزد که :
از چه ای کل ، با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه ، روغن ریختی !
بقال از حرف طوطی به خنده درآمد خنده. درویش حیران بود و نمی دانست چه پیش آمده است . بقال ، حکایت را برای درویش باز گفت . درویش نیز بخندید . بیچاره طوطی گمان کرده بود که همه کلان  ، مثل او شیشه روغن شکسته اند و از خواجه شان توسری خورده اند و به کلان پیوسته اند .
از قیاسش ، خنده آمد خلق را
کو ، چو خود پنداشت صاحب دلق را
و برای همین گمان نادرست طوطی است که گفته اند :
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه ماند در نبشتن ، شیر و شیر


Viewing all articles
Browse latest Browse all 164

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>